گاهی خیلی زود دیر می شود. چند روز پیش بعد از مدتها با مرکز تماس گرفتم تا به یکی از خانمها التماس دعا بگویم. دلم می خواست روز مادر به دیدنش بروم اما کرونا نگذاشت. عید می خواستم با او تماس بگیرم اما فراموشی نگذاشت. ان روز که بعد از مدتها بالاخره با او تماس گرفتم متوجه شدم دیگر بین ما نیست. متوجه شدم مدتها پیش از ما و این دنیا خسته شده است. فهمیدم روز مادر و عید هم اگر زنگ می زدم نمی توانستم با او صحبت کنم. فهمیدم خیلی وقت است که دیر شده است.
بانویی بزرگ که دو سال در کنار هم بودیم. یادش به خیر هر ماه قرآن ختم می کرد. غصه می خورد که برای نماز صبح دیر آماده می شود. وقتی کلاس فرانسه گذاشتیم با شوق به جمع ما پیوست. وقتی بقیه ناامید از یادگیری بودند نخودی می خندید و می گفت «حالا برویم». گاهی از خاطراتش می گفت و نصیحتمان می کرد که چه طور زن کاملی باشیم.
حالا دیگر نیست و ما حسابی دلتنگش هستیم. حیف که انقدر زود دیر شد. و صد حیف اگر یادمان برود زنان و مردان زیاد دیگری هستند که دیر یا زود دلمان برایشان تنگ خواهد شد. یادمان باشد خیلی زود حسرت دیدن مادرها و پدرها به دلمان می ماند. یادمان باشد خیلی زود دلمان می گیرد برای یک تلفن نزده، برای یک ملاقات که فرصتش پیش نیامد و برای خیلی چیزهای دیگر. برای بی حوصلگی برای وقت نداشتن و هزار بهانه دیگر همیشه وقت هست. اما برای دیدن لبخند مادری که چشم به راه مانده و پدری که آرزوی دیدن فرزندش را دارد فرصتها بسیار کوتاه است. یادمان باشد یک لحظه شاید برای دیر شدن کافی باشد.